در «مبارزهء اعظم»، دومین پادکست پروژهء برآیندگان، از زبان اعظم اسکندر در مورد چالشهای شخصی و حرفه ایش طی دهه های ۱۳۲۰ تا ۱۳۵۰ میشنویم. او به دلیل فعالیتهایی که برای دیگر زنان راهگشا بودند و پیشبرد ورزش حرفهای زنان و نیز به دلیل گشودن فضای فرهنگی و اجتماعی برای ورزش از خردسالی، در تاریخ ورزش ایران جای مهمی دارد. همچنان که از نزدیک با او، زندگی و دیدگاهش آشنا می شویم، فضای ایران این دهه ها را نیز لمس میکنیم، ایرانی که در آن هم نسلان اعظم برای نوین کردن روابط و ساختارهای اجتماعی از یک سو با ساختارهای سیاسی زورگویانه و از سوی دیگر با سنتهای فرهنگی و مذهبی مردسالارانه دائماً در مبارزه اند. در ایران اعظم کاملاً آشکار است که تجدد رونمایی الزاماً همراه با دموکراسی بنیادی نبوده، و «اعطای» حق رأی به زنان الزاماً به معنی تساوی حقوق و از میان رفتن زن–ستیزی نبوده است. شخصیت مبارز و به–خود–متکی اعظم به یادهای تاریخی اش اهمیت خاصی میدهد. در این گفتگوی نادر با اعظم، گوشههایی از زندگی او را میشنویم که کمتر در زندگینامه های ایرانی به سخن می آیند. بیان او از ما میطلبد که پیش–ساخته هایمان را در مورد «گفتار زنانه» به کنار بگذاریم و با ذهنی باز او را بشنویم. آنچه از دهه های میانی قرن چهاردهم شمسی میگوید شاید بیشتر از آنچه انتظار داریم در زمان کنونی پژواک داشته باشد. زبان اعظم را با هم بشنویم.
با اعظم اسکندر در آگوست ۱۳۹۵ در مرکز ویپاسانای کالیفرنیای جنوبی آشنا شدم. هر دومان برای خدمت در دورهء مراقبه ای که به زبانهای فارسی و انگلیسی برگزار میشد آنجا بودیم. عمدتاً در آشپزخانه در تهیهء خوراک برای شاگردان دوره کار می کردیم. در همان یکی دو روز اول برای هردومان آشکار بود که شخصیتهای قوی ما امکان برخورد منفی بین مان به وجود می آورند. به عنوان دو مراقبه گر با تجربه، آگاه بودیم که علاوه بر دشواری آماده کردن دو وعده خوراک روزانه برای ۸۰ شاگرد، چالش خاص ما در این بود که منیت خودمان را مشاهده کنیم و به آن اجازه ندهیم اعمال و رفتارمان را با یکدیگر تحت تأثیر منفی بگذارد. روز چهارم دوره، یکشنبه ساعت ۵ صبح وقتی برای چیدن وسائل صبحانه به سالن غذاخوری رفتم، اعظم را یافتم که روی زمین افتاده بود. اولین حرفی که به من زد مرا کاملاً به توانایی و بزرگواری او آگاه کرد: «ببین، یه چیزی بهت میگم نترسی ها. من از چارپایه افتادم و فکر میکنم دستم شکسته. نگران نباش. برو مدیر دوره رو پیدا کن و بهش خبر بده.»
اینگونه صحبت او که به جای تمرکز بر درد خودش به عکسالعمل احتمالی من توجه کرد و سعی کرد به من دلشوره و اغتشاش فکر ندهد، باعث شد که من نیز به آرامی با اتفاقی که افتاده بود روبرو شوم. مدیر دوره اعظم را به درمانگاه برد و بقیهء خدمت گزاران سعی کردیم همه چیز را برای شاگردان آماده کنیم به گونهای که هیچ اختلالی در تجربهء آنها ایجاد نشود. تا موقع ناهار خدمت گزاران اعظم از درمانگاه بازگشته بود. شکستگی دستش عمیقتر و پیچیدهتر از آن بود که در درمانگاه شهر کوچکی که نزدیکش بودیم بتوانند درمان لازم را انجام دهند. منتظر بودیم دخترش برسد و او را به بیمارستان شهرشان ببرد. اعظم برای نیم ساعتی در کنار بقیهء خدمتگزاران زن نشست و با ما ناهار خورد. در این مدت به طور زودگذر و بدون ورود به جزئیات به ما جوانترها گفت که او زمانی کاپیتان اولین تیم بسکتبال زنان ایران بوده و برای همین با جراحت جسمی آشنایی نزدیک دارد. درطی این صحبت دریافتم که او از چالش هایی که در جامعهء مردسالار برای زنان به دلیل جنسیتشان وجود دارد از آگاهی خاصی برخوردار است، و حافظهاش گنجینهء مهمی در زمینهء ورزش زنان در ایران است. مهلت صحبت کوتاه بود و فضا برای این مقولات نامناسب. بزودی دخترش آمد و ما از اعظم جدا شدیم.
در زمستان ۱۳۹۶ وقتی وارد مرحلهء تولیدی پروژهء برآیندگان شدم با اعظم تماس گرفتم. او کمتر از همهء زنان دیگری که در پروژه شرکت کردند راغب به این گفتگو بود، و بیشتر از همهء آنها مرا سؤال پیچ کرد. دغدغه های اصلیاش این بودند: ۱- شاید بازگشتن به گذشتهء دشوار بیشتر از نفع ضرر اجتماعی داشته باشد و ذهنیت منفی در شنونده ایجاد کند؛ ۲- صحبت از چالش ها و دستاوردهای فردی شاید در شنونده این تصور را به وجود آورد که گوینده در «من» خود غرق است نه آنکه تاریخ می گوید؛ ۳- یا، برعکس، صحبت از دشواریها شاید این توهم را ایجاد کند که گوینده خود را قربانی تصور میکند و ذهنیت شاکی دارد؛ و ۴- اصلاً این صحبتها چه فایده دارد.
در فروردین ۱۳۹۷، همراه خواهرم که هم نسل اعظم است به دیدارش در خانهاش رفتم. شاید حضور خواهرم پلی بین ما بود. به تدریج قانع شد که وارد گفتگو شویم و آنرا ضبط کنیم. در طول ماه هایی که به تدریج این گفتگو تدوین شده، فرصت این را داشتهام که با اعظم بارها تلفنی صحبت کنم. میدانم که هنوز دغدغه هایش برطرف نشده اند. میدانم که من هم به گونهای در این دغدغه ها شریکم. اما میدانم که گویش خاص اعظم از مبارزاتش در حوزه های شخصی، اجتماعی و حرفه ایش برای اینکه به عنوان یک زن با حقوق مساوی و با عنایت به توانایی هایش فعالیت کند، و همچنین نقل کوتاهش از دستاوردهای این مبارزات برای من بسیار ارزشمند است. مبارزهء اعظم در طول زندگی پربارش، و همچنین با من در طول کار مشترکمان روی این پادکست، اهمیت برآیندگان را به عنوان پروژه ای که یک هدفش ثبت تاریخ ایران از زبان زنان و هدف دیگرش برقراری گفتگوی بین النسلی است برای من کاملاً آشکار کرد. از اعظم برای اینکه به توانایی من در انتقال تصویر زندگیش اعتماد کرد بسیار سپاسگزارم.
یادداشت و عکس های اعظم
مادر تعریف میکرد: در تاریک روشن یک صبح پاییزی، در حین وضوی نماز صبح، لب حوض بودم که دردم شروع شد و به آرزوی دیرینه ام رسیدم و تو به دنیا آمدی.
آن روز ۴ آبان سال ۱۳۱۷ بود. پدر کارگر کارخانهء برق تهران و مادر خانه دار بود. دو برادر به فاصلهء هفت و چهار سال از من بزرگتر خانوادهء ما را تشکیل می دادند. چهار ساله بودم که مادر با چادر گلداری که برایم دوخت، تلاش مداومش را برای مذهبی بار آوردن و محدود کردن تنها دخترش تحت عنوان «نجابت» آغاز کرد. فراگیری قرآن با صوت کامل و تفسیر معانی آن را از کودکی آموختم. در دبستان گاهی تدریس قرآن در سایر کلاسها بر عهدهء من گذاشته می شد. مادر نذر کرده بود که اگر دختری داشته باشد، روزهای تاسوعا و عاشورا نذری بدهد و بر تن دخترش لباس سیاه عزا بپوشاند.
اما من از همان کودکی فررند ناخلف مادر شدم و با «چرا» گفتن هایم تا آنجا که قدرتم اجازه میداد در زمانهای مختلف با خواستها و برنامههای اجباری او برای دخترش مخالفت کردم. پنج ساله بودم که با تغییر شناسنامه مرا در کلاس اول دبستان نسرین ثبت نام کردند. هشت ساله که بودم برادر سوم، و در یازده سالگی برادر آخر به جمع خانوادهء ما اضافه شدند. در همان سال من با معدل ۲۰ دورهء دبستان را تمام کردم و جوایزی دریافت کردم.
تا این زمان تلاش مادر برای مشغول کردن من در فراگیری خیاطی و سایر کارهای فقط «دخترانه» نتیجهء چشم گیری نداشت. برعکس، من در تمام بازیهای پسرانه با برادرانم و دوستانشان شرکت میکردم و اغلب از آنها برتر بودم: در پرتاب سنگ، الک دولک، مسابقهء دو، فوتبال و علی میگه زو و غیره. زمانی که تنبه میشدم و باید در خانه می ماندم، با جورابهای پسرها توپی درست میکردم و با آن در گوشهء اتاق روپایی بازی میکردم.
تابستان آن سال که به پایان رسید و همهء اهل محل برای ثبت نام فرزندانشان در سال جدید آماده می شدند، من از مادر پرسیدم «کی برای ثبت نام به دبیرستان می رویم؟» جواب مادر در آن روز مرا با حقیقتی روبرو کرد که تا این لحظه و در سن هشتاد سالگی در کشور «متمدن» آمریکا، تفاوت فاحش بین حقوق زن و مرد را با تمام وجودم حس و لمس کرده و می کنم.
در طول این سالها برای احقاق حق و تساوی حقوق مبارزه کردهام و تا زنده هستم به این مبارزه ادامه خواهم داد. در ایران، من اولین زنی بودم که با داشتن همسر و فرزند پا به میدان مسابقات ورزشی حرفهای گذاشتم و سد عظیم فرهنگی و مذهبی را که زن «ناموس» خانواده است و باید در خانه بماند در این حوزه شکستم. در این کار همراه و مشوق من همسر آگاه و ورزشکارم بود که مربی ام هم بود. جرأت و جسارت من راه را برای سایر زنانی نیز که مانند من در ورزش فعال بودند باز کرد. کم کم بر تعدادمان اضافه شد و شرکت زنان در مسابقات ورزشی امری معمول شد.
به یاد دارم که اولین بار که وارد زمین بازی شدم تماشاچیان تیم مقابل این شعار را می خواندند:
«برو توی خونه ات
توی آشپزخونه ات»
بعد از بردن آن مسابقه، من با افتخار آن زمین بازی را ترک کردم. زمین مبارزه را اما هرگز ترک نکرده ام.
Read content on the English site