Podcast: Play in new window | Download
در پادکست این ماه مهرنوش ما را به فضای روستا و شهری کوچک طی دهه های ۲۰ تا ۴۰ می برد. او سفرش را از مکتب به مدرسه، و سپس به دنبال کار و در آرزوی تحصیل به تهران توصیف می کند، کنکور دادن و درسالهای قبل از انقلاب در اصفهان به دانشگاه رفتن، کار کردن در تهران و نهایتاً به مهاجرت تن دادن. در این سفر با ایرانی آشنا میشویم که در آن زنان بسیاری از نسل مهرنوش که در فضای بستهء مذهبی بزرگ شده بودند، آگاهانه و به تدریج حجاب و حتی مذهب را به کنار میگذارند، و استقلال خود را از الزام های خانواده و سنت بنیان می نهند. در این ایران، فرهنگ کتاب و مجله خواندن، حتی مجله هایی روشنفکری چون فردوسی که هم به ادبیات نو و هم به سیاست روز می پرداختند، در شهرهای کوچک هم رخنه کرده. به موازات آن، ساواک در همه جا مسلط است و اگر کتابهای متعدد در خانهء کسی پیدا کند او را خرابکار می انگارد. از دینامیک حجاب تا تشکیل ذهنیت سیاسی، از نقش مذهب تا جو امنیتی، از ساختارهای اجتماعی زمینداری تا انقلاب سفید و تثبیت اقتصاد صنعتی وابسته، از ده به پایتخت، تجربه و یادهای مهرنوش روایتی ست از تاریخ اجتماعی و فرهنگی ایران، و بسیار بیشتر از آن. مهرنوش همهء اینها را در عین ناشنوایی تجربه کرده و باز می گوید. صدای مهرنوش را با هم بشنویم.
مهرنوش (نام مستعار) را از سال ۱۳۵۸ می شناسم. چند ماهی بیش از انقلاب نگذشته بود. من از شیراز برای تحصیل در دانشکدهء هنرهای زیبا به تهران رفته بودم، و در یک خوابگاه اشغالی زندگی می کردم. دانشگاههای تهران، ملی و نیز دانشسرای عالی طبق معمول دانشجویان بسیاری را از شهرستانها پذیرفته بودند اما برای تعداد بسیار کمتری در خوابگاه های موجود جا داشتند. دانشجویانی که وابستگانی در تهران نداشتند که در خانهء آنها بمانند، به سختی می توانستند اتاقی برای اجاره، حتی در حواشی تهران که از دانشگاهها دور بودند، پیدا کنند. بسیاری از صاحبخانهها به مستأجرانشان اجازه نمی دادند که فردی اضافه، بهخصوص جوان دانشجو، را در خانه جا دهند. صاحبخانهء خواهرم او را تهدید کرد که اگر من با او بمانم باید از آن خانه برود. در تهران پیدا کردن محل زندگی برای زنان مجرد، حتی اگر مثل خواهرم شاغل بودند، بسیار دشوار بود.
اعتراض دانشجویان به مسؤلین دانشگاهها به جایی نمی رسید. در دانشگاه تهران، دانشجویان شهرستانی چندین بار تحصن کردند ولی تهدید به اخراج آنها را از ادامهء تحصن باز داشت. به اجبار و چون روحیهء ضد طبقاتی سالهای انقلاب هنوز حاکم بود، دانشجویانی که به خوابگاه احتیاج داشتند، دختر و پسر، ساختمانهای متروکی را که در حوالی دانشگاهها نیمه تمام مانده بودند تصرف کردند. در این کار گروههای سیاسی دانشجویی به طور غیر رسمی و نیمه علنی نقش رهبری داشتند. کسی در تهرانی که در دههء قبل بساز-و-بفروش ها عرصه را برای خانوادههایی با استطاعت مالی کارگری و حتی کارمندی تنگ کرده بودند برای صاحبان این ساختمانها که با اوج گرفتن انقلاب از کشور خارج شده بودند دل نمی سوزاند.
به تدریج دانشگاهها در این الزام قرار گرفتند که این ساختمانها را رسماً به خوابگاه تبدیل کنند. با اجبار وزارت آموزش عالی، مسؤلین دانشگاه تهران ساختمانی را که ما آشغال کرده بودیم به عنوان خوابگاه پذیرفتند. تازه از اتاق بزرگی که در آن بیش از سی دختر روی زمین می خوابیدیم و شبها در نور چراغی که برقش از سیم خیابان میآمد درس میخواندیم به اتاق کوچکی با فقط یک هم اتاق رفته بودم. اتاقمان در اصل باید آشپزخانهء یکی از آپارتمان های آن ساختمان می بود. دیوارهایش کاشی آبی، و درست بالای سر تخت من لولهء آب بود که البته بسته بود. هم اتاقم مشهدی بود که در اصفهان دورهء لیسانس را تمام کرده و برای فوق لیسانس به دانشگاه تهران آمده بود. به هر کداممان یک تخت فنری با تشک و یک کمد فلزی داده بودند. یک روز عصر که در باران شدید از دانشکده به خوابگاه برگشتم، با این نیت که چکمهء پلاستیکی و چترم را بردارم و برای دیدن یک نمایش به دانشگاه برگردم، دیدم چکمه ام نیست. آن شب هم اتاقم با دوستش به خوابگاه برگشت. آن دوست مهرنوش بود که چکمهء مرا به پا داشت.
من کمتر از ۱۸ سال داشتم و در یک خانوادهء طبقهء متوسط بزرگ شده بودم. اینکه کسی چیزی را که مشخصاً مال من بود بدون اجازهء من استفاده کرده بود برایم غریب بود. صدای مهرنوش برایم غریب بود. اما صمیمیت و خندهء او و حافظ قطع کوچکی که کنار تختم بود ما را به هم پیوست. شنیدن اشعار حافظ با صدای او مرا متوجه محدودیت اخلاق طبقهء متوسطی خودم، و عمق آنچه در فرهنگ صوفی خلوص می نامند کرد:
کمتر از ذره نه ای پست مشو مهر بورز
تا به خلوتگه خورشید رسی چرخ زنان
دوستی ام با مهرنوش بعد از انقلاب فرهنگی و بسته شدن دانشگاه ها عمیقتر شد. در برههای به من کمک کرد اتاقی در همسایگی خانهای که در آن زندگی میکرد پیدا کنم. در آن سالها من بر استقلال مالی ام از خانواده اصرار داشتم. کار در تهران کم و زندگی در دوران جنگ گران بود. مهرنوش لیسانسه تنها کسی بود در حوزهء دوستانش که کار دائمی و نسبتاً خوش درآمدی داشت. جعبهء فلزی قرمز رنگ کوچکی در اتاقش که درش بر همه باز بود بانکی بود که من و احتمالاً دیگر زنان جوانی که به او نزدیک بودیم وقتی به پول احتیاج داشتیم از آن برداشت میکردیم. در مورد جعبه این را به من گفته بود: «من معمولاً پول میذارم تو این جعبه. هر وقت خواستی بیا بردار، لازم نیست به من بگی. هر وقت پول داشتی میتونی هر چقدر می خوای بذاری توش.» آن جعبه هیچ گاه خالی نبود. من در آن سال هیچ وقت گرسنه نماندم. وقتی نفت نبود بخاری اتاقم را روشن کنم، به اتاق مهرنوش میرفتم و زیرلحافی که مادرش دوخته بود و کرسی اتاقش که چراغ مطالعهای آن را گرم میکرد میخوابیدم.
نزدیک به چهل سال بعد، هنوز هم وقتی او را میبینم کتابی به من میدهد یا نویسندهای را معرفی میکند که باید بخوانم. در طول این سالها که چالش های مرا به عنوان یک هنرمند دیده، چندین بار به من اصرار کرده بگذارم پشتیبان مالی من بشود. اصرارش به من دل می دهد. میخواهد بعد از بازنشستگی به ایران برگردد و در شهرش کتاب فروشی باز کند. به من گفته که وقتی بتوانم به ایران برگردم بروم با او در خانه ای که روی کوهی خواهد داشت زندگی کنم. هنوز وقتی بتوانیم با هم حافظ می خوانیم. این فال از حافظ به روایت شاملو برای اوست:
شد آن که اهل نظر بر کناره میرفتند
هزار گونه سخن در دهان و لب خاموش
به بانگ چنگ بگوییم آن حکایتها
که از نهفتن آن دیگ سینه میزد جوش
یادداشت مهرنوش
زن بودن در سالهای پر تلاطم ۱۳۰۰ در سر زمین کهن ایران هم سخت بود و هم شیرین. سخت بود چون دیوار های سر به فلک کشیده آیین ها و رسوم و دین در برابرمان بودند، و شیرین چون با تلاش های مادرانمان و پیشتر با کوششهای مادران مادرانمان در دیوار رخنه هایی بوجود آمده بود و راه اندکی باز بود.
تصادفی یا نه، نامهایی که فروغ فرخزاد روی کتابهایش گذاشت بیانگر دوره هایی است که زنان ایران سر کردند :
دیوار، عصیان، تولدی دیگر.
مادرانمان چندان سر به دیوار کوفتند تا دیوار ترک برداشت . ما از نسل عصیان بودیم با دیوار , با آداب و رسوم، با سرنوشت جنگیدیم. و نسل کنونی تولدی دیگر داشت: دانشگاههای ایران را فتح و جایزه های بزرگ علمی و فرهنگی برد.
البته پاسداران دین و آیین هنوز در راه زنان سنگ میاندازند اما به گفته حافظ
غمناک نباید بود از طعن حسود ای دل
شاید که چو وا بینی، خیر تو در این باشد
من آموختم که باید برای هر گام رو به جلو جنگید. همه جنگیدیم: در خانه، در کوچه، در اجتماع، تا راه خود را باز کنیم. من ذرهء کوچکی بودم در میان میلیونها زن ایرانی. همین.
جنگ من از اینجا شروع شد که تصمیم گرفتم تحصیلاتم را که به خاطر ناشنوا شدن در کلاس دوم ابتدایی نیمه کاره مانده بود از سر بگیرم. تک و تنها با چادری بر سر به مدرسه باغچه بان رفتم و خواستم نام مرا در کلاس ششم بنویسند تا در امتحانات آخر سال با ناشنوایان شرکت کنم. خانم باغچه بان گفتند که اولا دیر است و تنها یک ماه به امتحانات مانده، و دوماً تو هم خواندن و نوشتن و هم خیاطی میدانی چرا میخواهی درس بخوانی؟ گفتم میخواهم خودم را بشناسم .پذیرفتند که سر کلاس بیشینم، اما فقط یک هفته دوام آوردم چون زبان اشاره نمیدانستم و سطح کلاس از آنچه من با تلاش شخصی آموخته بودم پایینتر بود. به ناچار در خانه درس خواندم و با بزرگسالان شنوا امتحان دادم و سه ماه بعد امتجان کلاس بالاتر، … و ادامه دادم تا اتمام دانشگاه. سخت بود اما من شیرینی اش را بیشتر حس می کردم.
انگار، اما، به خانم باغچه بان راست نگفته بودم چون هنوز خودم را خوب نشناخته ام!
وجود ما معماییست حافظ
که تحقیقش فسون است و فسانه